آرزو 


کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم

کاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو

کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا می دیدم

کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم

کاش چون اینه روشن می شد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو

 کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا می کرد
 

کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا می دیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش

کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد و تو حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت

کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا می دیدی

 

اندوه تنهایی 

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سكوت سینه ام دستی
دانه اندوه می كارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشكید
شعر ای شیطان افسونكار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو كردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بود
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به كی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس آفتابی را
كو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من
ای دریغا در جنوب افسرد!
بعد از او دیگر چی می جویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشك سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سكوت سینه ام دستی
دانه اندوه می كارد

 

دیوار

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد

چشم های وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار می سازد

می گریزم از تو در بیراه های راه

تا ببینم دشت ها را در غبار ماه

تا بشویم تن به آب چشمه های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن های صحرائی

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان

می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم بروی سبزه ها پا را

یا بنوشم شبنم سرد علف ها را

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک

از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز توفان های دریا را

در غروبی دور

چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم

دشت ها را، کوه ها را، آسمان ها را

بشنوم از لابلای بوته های خشک

نغمه های شادی مرغان صحرا را

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگین طلائی قصر رؤیا را

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راه ها را در نگاهم تار می سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می سازد

عاقبت یکروز ...

می گریزم از فسون دیده تردید

می تراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیاها

می خزم در موج گیسوی نسیم شب

می روم تا ساحل خورشید

در جهانی خفته در آرامشی جاوید

نرم می لغزم درون بستر ابری طلائی رنگ

پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد

طرح بس آهنگ

من از آنجا سر خوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیائی که چشم پر فسون تو

راه هایش را به چشمم تار می سازد

دیده می دوزم بدنیائی که چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار می سازد

 

موج

تو در چشم من همچو موجي
خروشنده و سركش وناشكيبا
كه هر لحطه ات مي كشاند بسوئي
نسيم هزار آرزوي فريبا
توموجي
توموجي و درياي حسرت مكانت
پريشان رنگين افق هاي فردا
نگاه مه آلود ديدگانت
تو دائم بخود در ستيزي
تو هرگز نداري سكوني
تو دائم ز خود مي گريزي
چه مي شد اگر ساحلي دور بودم
شبي با دو بازوي بگشوده ي خود
تو را مي ربودم...
تو را مي ربودم



تاريخ : جمعه 16 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد, | 13:28 | نویسنده : |

از دوست داشتن



                              امشب از آسمان دیده تو                           
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

 

حلقه

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است

 

دیدار تلخ

 

به زمین می زنی و می شکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

ديدمت ، واي چه ديداري، واي

اين چه ديدار دل آزاري بود

بيگمان برده اي از ياد آن عهد

كه مرا با تو سرو كاري بود

ديدمت، واي چه ديداري، واي

نه نگاهي ، نه لب پرنوشي

نه شرار نفس پر هوسي

نه فشار بدن و آغوشي

اين چه عشقي است كه در دل دارم

من از اين عشق چه حاصل دارم

مي گريزي ز من و در طلبت 

باز هم كوشش باطل دارم

باز لبهاي عطش كرده من

لب سوزان ترا مي جويد

مي تپد قلبم و با هر تپشي 

قصه عشق ترا مي گويد

بخت اگر از تو جدايم كرده

مي گشايم گره از بخت، چه باك

ترسم اين عشق سرانجام مرا

بكشد تا به سر پرده خاك

خلوت خالي و خاموش مرا

تو پر از خاطره كردي ؛ اي مرد

شعر من شعله احساس من است

تو مرا شاعره كردي ، اي مرد

آتش عشق به چشمت يك دم

جلوه اي كرد و سرابي گرديد

تا مرا واله و بي سامان ديد

نقش افتاده بر آبي گرديد

در دلم آرزويي بود كه مرد

لب جانبخش ترا بوسيدن

بوسه جان داد به روي لب من

ديدمت ، ليك دريغ از ديدن

سينه اي تا كه بر آن سر بنهم

دامني تا كه بر آن ريزم اشك

آه اي آنكه غم عشقت نيست

مي برم بر تو و قلبت رشك

به زمين مي زني و مي شكني

عاقبت شيشه اميدي را

سخت مغروري و مي سازي سرد

در دلي آتش جاويدي را

 

 

وداع

 

 

  

 

    می روم خسته و افسرده و زار   

 سوی منزلگه ویرانه ی خویش

 به خدا می برم از شهر شما 

 دل شوریده و دیوانه ی خویش

می برم تا که در آن نقطه ی دور 

شستشویش دهم از رنگ گناه 

 شستشویش دهم از لکه ی عشق 

 زین همه خواهش بیجا و تباه

 می برم تا ز تو دورش سازم 

 ز تو ای جلوه ی امید محال 

 می برم زنده بگورش سازم 

 تا از این پس نکند یاد وصال

 ناله می لرزد..می رقصد اشک

 آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه ی شادی بودم 

دست عشق آمد و از شاخم چید 

شعله ی آه شدم صد افسوس 

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست 

می روم خنده به لب خونین دل 

می روم از دل من دست بدار

 

ای امید عبث بی حاصل



تاريخ : جمعه 16 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد, | 11:9 | نویسنده : |
صفحه قبل 1 صفحه بعد